گزاره های بی منطق

مخلوقات قلم من

گزاره های بی منطق

مخلوقات قلم من

26-

سلام...

امشب اومدم تا یه قصه  براتون تعریف کنم از خونه ی پنج دری دار!... حاضرین ؟ ...پس شروع کنیم...

سیزده بدر سال 1354بود و طبق رسم همه ساله ،تمام فامیل خونه ی حاج دایی جمع شده بودند... خونه که چه عرض کنم ... شهری بود واسه خودش ...با دوتا حیاط اندورنی و یک حیاط بیرونی و باغ متصل به اون ... با اتاق حوض خونه و زور خونه و قهوه خونه توی هر کدوم از حیاط ها ... با یه مطبخ سنگی و دود زده که همیشه ی خدا چند مدل غذا روی آتیش اجاق هیزمیش در حال پخت بود... اون موقع روز حدود ساعت 4 بعد ظهر همه بعد از خوردن یک ناهار مفصل ،توی اتاق بزرگ و بسیار قشنگ آیینه خونه جمع شده بودند و  دور هم می گفتن و میخندیدن و صد البته می خوردن! آخه بساط چایی و میوه و شیرینی روبه راه بود و همه از این بساط فیض میبردن ... اما بهترین قسمت اون وقت روز موضوع "عیدی " بود... اون ساعت وقتش بود تا بزرگترهای فامیل به همه عیدی بدن و این ماجرای عیدی دادن و گرفتن خیلی تماشایی و پر آب و تاب بود.... هرکسی یه جور عیدی میداد ... مثلا یکی سکه های نو و براقی را که می خواست عیدی بده مثل شاباش عروس و داماد ، پرتاب میکرد بالا و همه جا پخش میشد و بچه ها و جوون ها برای جمع کردنش حمله می کردن و تو سر و کله ی هم میزدن و فضا پر از جیغ و داد و خنده و شادی میشد ... وقتی هم عیدی گیرت می اومد باید مواظب می بودی که ازت نزنن مثلا اسکناس های عیدیت توی دستت بود و حواست نبود...یک هو  یکی می اومد اسکناس ها را چنگ میزد و می قاپید و میرفت و حالا تو باید دنبالش میکردی و از چنگش در می آوردی.... و خدا میدونه که چقدر این کارها لذت بخش بود... اون روز وقتی نوبت عیدی دادن عموجان شد ، کفت که من عیدی نمیدم ... امسال بیخیال من بشید.... اما مگر امکان داشت ؟ همون موقع قانونی وضع شد بدین مضمون : هرکس عیدی نده .... میندازیمش توی حوض وسط حیاط .... وسط همون حیاط که به باغ متصل بود یک حوض عریض و طویل قرار داشت که تازه آبگیری شده بود و توش پره ماهی های قرمز ریز و درشت بود... حوض که میگم فکر نکنید یه گودال کوچیک آب ها ....نه ...یه چیزی تو مایه های بعضی استخرهای فعلی بود.... خلاصه از عموجان انکار و از جوونهای طلبکار عیدی اصرار ... فکر کنم عموجان با اون کت و شلوار کرم رنگ اتو کشیده و موهای فکلی خوش فرمش که کلی بهش می نازید, باور نمیکرد که قانون تازه وضع شده ، اجرایی هم بشه ... اما شد .... به چشم برهم زدنی عمو روی دوش پسرهای جوون فامیل بود و روان به طرف حوض ... صدا ی قیل و قال و خنده های بلند جمعیت نمی ذاشت صدای فریاد و اعتراض عموجان به گوش برسه و قبل از اینکه کسی بتونه وساطت کنه عموجان خوش تیپ و باکلاس فرنگی ماب عزیز وسط حوض غوطه ور بود (وقتی یادم می افته ها ...درست مثل همون روز غش غش می خندم ) بنده ی خدا هی دست پا میزد و میگفت شنا بلد نیستم اما  افراد حاضر  دور حوض فقط می خندیدند .... بالاخره بعد از چند دقیقه ، افراد رقیق القلب گروه به کمک عمو شتافتند و از حوض کشیدنش بیرون .... بنده ی خدا واقعا مثل موش آب کشیده شده بود ... یه پتو آورده شد و دور عمو گرفتند و بردند تا خشکش کنند ... ساعتی بعد عمو مشغول پخش اسکناس های ده تومانی نو و تانخورده و خیس از آب حوض بود