گزاره های بی منطق

مخلوقات قلم من

گزاره های بی منطق

مخلوقات قلم من

25-

شرمنده ام ، حتی  نفهمیدم که  می آیی به بالینم

از بس که من این روزها خواب تو مبینم

این عادت دیرینه ام را خوب میداتی

وقتی تو با شی ، من نه بیمارم ، نه غمگینم

آن بعد ظهر آفتابی بود  می گفتی :

"دارم برای رفتنم برنامه می چینم " ...؟

من از همان ساعت ، همان لحظه

پاییزم وباریدن ابراست  آذینم

آری ...گمانم جادوی چشم سیاهت بود 

تک بیت اورادی که کرده غرق  نفرینم

گفتی که دنیایت فقط دیوانه ایی کم داشت

از پا به سر دیوانه ام  عشق است آیینم 

روزی اگر دیدی که سارا رفت و سودا شد

برآسمانت کن نظر مهمان  پروینم