استاد شهر عشق ، زمن
پرسیده ای که مگر چشم بهر چیست ...
بهر دمی نگریستن؟... گریستن؟ ... یا ساده تر ، از بهر زیستن ؟
اصلا نمیدانم استاد شهر عشق
که جواب چیست یا که کیست
یا چشم و ابر گر نبارند ، مال چیست !
اما همین حوالی و این هول و حوش ها
بادی وزید و چنین خواند توی گوش ها :
وقتی که خاک داغ خدا بی قرار می شود
وقتی درخت خسته پراز انتظار می شود
وقتی که شور میزند دل تفدیده ی زمین
ابری ببارد اگر... بهار می شود...
وقتی دلی خشک تر از خاک سرد شد
تنها امید نخفته ی مانده ، ترد شد
وقتی که سینه ، زمستان درد شد...
چشمان خسته اگر باز بشکفد
گلهای تازه وپاک و زلال اشک ...
دل تازه میشود چو طبیعت به وقت عید
این اشک هاست که بهار را می دهد نوید...